درباره داستان کوتاه فردا در راه است بهرام صادقی


اگر محتوای هر داستانی را، همان چیزی در نظر بگیریم که به خاطرش داستان ساخته شده است، آن‌وقت باید بپذیریم که ساختمان داستان تنها شکلی بوده که می‌توانسته آن محتوا را در خودش جای بدهد. گویی با اسکلت و استخوان‌بندی خواسته باشیم، روحی را که نامرئی است، قابل دیدن کنیم. درک این موضوع، آنقدر اهمیت دارد که به تمام دعواهای ما بر سر اهمیت فُرم یا محتوا، خاتمه می‌دهد. اما بحث دیگری را پیش می‌کشد و آن این‌ که، کدام داستان‌ها توانسته‌اند به این پایه برسند و مهم‌تر از آن، این سوال که آیا همۀ داستان‌های خوب در این قد و اندازه هستند یا خیر. جواب این است که داستانی خوب است که فرمِ آن توانسته باشد محتوایش را به خوبی بیان کند، چنان‌که هیچ فرم دیگری نتواند.

«فردا در راه است»، داستان کوتاهی نوشتۀ بهرام صادقی است که می‌تواند مصداق خوبی برای مدعای ما باشد. در این داستان، محتوا، آجر به آجر همراه با ساختمان داستان شکل می‌گیرد. جسد مردی در مسجد محله روی زمین است و دو مرد، یکی پیر و دیگری جوان بالای سر جسد با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند. اولین چیزی که شروع می‌کند به ساخته شدن، اتمسفر و فضای داستان است. فضایی گُنگ، مبهم، تار و کدر که با کلمات ساخته می‌شود: «چه شبیه...»؛ «عجب دنیاییه...»؛ «باز جای شکرش باقیه که هوا خوبه...»؛ «خدا خودش رحم کنه...» و سپس آرام‌آرام به اتمسفر طبیعیِ فضا، که غرش رعد و شروع باران است، گره می‌خورد: «یک‌دفعه آسمان غُرید و برقِ خیره‌ای همه‌جا را روشن کرد...» حال‌وهوای داستان ابتدا با کلمات و بعد با توصیفِ شرایط کلیِ حاکم بر فضای داستان وضعیتی متزلزل و در حالِ فروپاشی را آشکار می‌کند. فضلی مُرده و غلام باید خوشحال باشد. اما غلام که همیشه به خاطر صنم، با فضلی مرافعه داشته و حتی آرزوی مرگ او را می‌کرده، حالا در حالِ خالی کردن سیلاب‌ از کوچه‌ای است که خانوادۀ فضلی در آن زندگی می‌کنند. در این جا، گفت‌وگوی پیرمرد و مردجوان، با ایجاد تعلیق بر سر ماجرای مرگِ فضلی، به پایان رسیده و مرکز روایت، از روی جسدِ فضلی، به غلام منتقل شده است که با یکتا پیراهنِ خیس از باران، بی‌آنکه استراحت کند یا سخنی بگوید، با قدرتی به اندازۀ سه مرد، سیلاب‌ِ مقابل خانه‌ها را به جلو می‌راند. می‌بینیم که بر خلافِ آنچه پیرمرد و مرد جوان انتظار داشتند، غلام از مرگ فضلی خوشحال نیست. می‌بینیم که صنم را که پابه‌پای مردم محل در حال جلو بردن سیلاب است، به خانه می‌برد. رنجِ او را از این‌که عزادارِ فضلی است می‌بینیم و بی‌قراری‌اش را که باز خانه را ترک کرده به محلِ سیل برمی‌گردد. آرام‌آرام آنچنان‌که اتمسفر داستان شکل گرفته و هراسِ ناشی از سیل و گزندِ آن، جایش را به نوعی آشوب و دلهرۀ ناشناخته می‌دهد، می‌بینیم که خشم و نفرت در دلِ غلام، جای خود را به عواطفی رقیق و دلسوزی نسبت به فضلی می‌دهد. بعد بی‌آنکه بخواهد کسی را در این میان مقصر بداند، گذشته را در رابطۀ خودش با صنم و فضلی به یاد می‌آورد: «چقدر غلام به فضلی اذیت کرده بود. اما همه‌اش زیر سر او بود؟ نه. تقصیر صنم بود. تقصیر از فضلی بود. تقصیر از خود او بود. زیر سر همه‌شان بود....» از اینجا به بعد، داستان جنبۀ دیگری از واقعیت را نشان می‌دهد. باد شروع به وزیدن می‌کند: «باد غوغا می‌کرد و دیوارها تاپ‌تاپ می‌ریختند...» سیمی پاره می‌شود و غلام و پیرمرد هر دو به موقع خودشان را نجات می‌‌دهند؛ بعد غلام برمی‌گردد به خانه و داستان همان‌طور که در ابتدا با پیرمرد شروع شده بود، اکنون نیز همراه با پیرمرد به خانۀ او می‌رود و گرهِ چگونگی مرگ فضلی با زبان او گشوده می‌شود که با خودش زمزمه می‌کند: «سرشب ... فضلی رفت زیر آورا ... طاقشون اومد پایین ...»


نوشته فرشته نوبخت

از وبلاگ:

https://fereshtehpaidarnobakht.blogfa.com/post/85

Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Podden och tillhörande omslagsbild på den här sidan tillhör مجید غفارنیا. Innehållet i podden är skapat av مجید غفارنیا och inte av, eller tillsammans med, Poddtoppen.

Senast besökta

رادیو حکایت

فردا در راه است -بهرام صادقی

00:00