اپیزود پنجم: دوچرخه

بگو دوچرخه... سیبیل بابات می چرخه...

من دوچرخه خیلییییی دوست دارم. خیلیییی زیاد.

اون اوایل دوچرخه ام کمکی داشت. خواهرم یعنی شریک دوچرخه ام یاد گرفت چطوری دوچرخه سواری کنه و کمکی ها رو باز کرد. منم باید یاد می گرفتم اما هر کاری می کردم نمی شد. این حفظ تعادل خیلی کار سختی بود. هم باید فرمون رو ثابت نگه می داشتی، و تعادلت رو حفظ می کردی هم باید همزمان رکاب میزدی که بری جلو. و ماجرا به اینجا ختم نمی شد چون بعدش باید به دوچرخه جهت می دادی یا دور میزدی و این صحبتها. تمام اعضای خونواده یکی یکی سعی کردند به من دوچرخه سواری یاد بدن اما موفق نشدند. بابام خیلی مراقبم بود. مدام دستش به لبه صندلی بود. ولی هر چی میگفت رکاب بزن و به هر زبونی بهم یاد می داد بازم من چل میزدم و نمیتونستم بدون نگه داشتن دستش یک مترم اونورتر برم.

تا اینکه یه روز نمیدونم چی شد که داداشم گفت بزار من بهت یاد بدم.

متن، صدا و تدوین: سمانه جمشیدی

بیست و نهم فروردین 1400

Podden och tillhörande omslagsbild på den här sidan tillhör samaneh jamshidi. Innehållet i podden är skapat av samaneh jamshidi och inte av, eller tillsammans med, Poddtoppen.