توی یک دشت بزرگ و پرگل و سرسبز یک جوانه کوچولو زندگی میکرد. جوانه کوچولو، برگهای صورتی قشنگی داشت اما همیشه از اینکه کوچولو بود و کسی بهش توجه نمیکرد ناراحت بود. تا اینکه یک روز از خواب بیدار شد و درد عجیبی توی ساقهش حس کرد. چشمهاش را باز کرد و احساس کرد دارد از جای بلندی میافتد. او در تابستان قد کشیده بود!
Podden och tillhörande omslagsbild på den här sidan tillhör iGhe3. Innehållet i podden är skapat av iGhe3 och inte av, eller tillsammans med, Poddtoppen.