
در دو قسمت قبل شنیدیم که آنچه در ذهن ما به عنوان باور وجود داره عمدتا از طریق قبول کردن بدون فکر و اندیشه بدست اومده و همچنین شنیدیم که یک راه حل عملی برای آزمایش باورهامون اینه که بر سر اونها شرط بندی کنیم. همچنین یاد گرفتیم که در روابط انسانی، باورها و عقیده ها محترم نیستند و این انسانها هستند که بواسطه کرامت و شرافت انسانی قابل احترامند. امروز اما قراره درباره این صحبت کنیم که هویتی که ما بواسطه باورهامون داریم اصولا تا چه حدی درسته و تکلیف ما باهاش چیه؟ مرجع اصلی این قسمت از پادکست، فصل ششم از کتاب مشهور مارک منسون با عنوان The Subtle Art of Not Giving a Fuck هست که ترجمه فارسیش با عنوان هنر ظریف بیخیالی یا هنر ظریف به تخم گیری منتشر شده. یه جستارهایی هم به کتابها و مقالات دیگه خواهیم داشت که به رسم این پادکست در جای خودشون بهشون اشاره خواهیم کرد. خوب، بریم سر اصل مطلب.
مطمئنم شما هم درباره باورهای عجیب و غریب شنیدید. مثلا دانشمندان زمانی باور داشتند که خورشید به دور زمین می گرده و یا دریانوردان زمانی باور داشتند که زمین مسطحه و اگر به لبه اون برسن سقوط می کنند. اصلا چرا راه دور بریم؟ همین الان در ایران بسیاری آدمها در یک کشوری که نمیخوام اسمش رو بگم باور دارن که دود حاصل از سوزوندن مدفوع الاغ ماده، خاصیت آنتی بیوتیک داره و برای درمان سینوزیت و میگرن و مننژیت و چه میدونم اسکیزوفرنی حاد مفیده. و یا عده ای در همون کشور باور دارن خوردن ادرار شتر باعث پیشگیری و یا درمان بیماری کرونا و هزار درد و مرض دیگه میشه. یا مثلا اگر پنبه آغشته به روغن بنفشه رو در سوراخ مقعد قرار بدیم دیگه کرونا نمی گیریم.
اما آیا این آدمها درست میگن؟ یا اونهایی که بهشون ایراد میگیرن و یا مسخرهشون می کنن درست میگن؟
در واقع، بشر هرگز بطور یقین در هیچ موردی درست نبوده. یعنی درک ما از چیزها، هرگز 100 درصد نبوده و هرگز هم نخواهد بود. این یعنی چی؟ یعنی که همونطور که ما الان به به اونایی که 100 سال پیش باور داشتن خورشید به دور زمین می گرده می خندیم، 100 سال دیگه هم آدمها به باورها و شیوه زندگی ما خواهند خندید. حالا به کدوم باورمون و چه نوع شیوه زندگی، خیلی جای بحث نیست چون ما از آینده خبر نداریم.
ما آدمها، همیشه در اشتباهیم، در همه موارد و درباره همه موضوعها. تنها دلیلی هم که تا الان باعث شده برای ما انسانها و در جوامعمون سنگ روی سنگ بند باشه، اینه که بعضی از ما درباره بعضی موضوعها کمتر از بقیه آدمها در اشتباهیم و یا هر کردوم از ما، درباره تعدادی چیزها کمتر از سایر چیزها در اشتباهیم. این یعنی، اگر من درباره مثلا خواص خربزه مقاله ای بخونم، میزان در اشتباه بودنم درباره خربزه، قبل و بعد از خوندن اون مقاله متفاوته. حالا اگر اون مقاله بر اساس تحقیقات درس ت علمی و در شرایط کنترل شده و بر اساس روشمندی علمی باشه، بعد از خوندن اون من میتونم ادعا کنم که درباره خربزه کمتر در اشتباه هستم نسبت به خودم قبل از خوندن اون مقاله و یا نسبت به کسانی که اون مقاله رو نخوندن. برعکسش هم صادقه. یعنی اگر من مقاله ای درباره خربزه بخونم که مطالبش نادرست باشه، در اشتباه بودن من درباره خربزه، بعد از خوندن اون مقاله بیشتر خواهد بود.
حالا شما خربزه رو با چیز دیگه ای مثلا روابط انسانی، واکسن، فال قهوه، کائنات، فیزیک کوانتوم، امواج درونی زمین، سلولهای بنیادین، علوم ژنتیک و یا هر کوفت و ذهر ماری جایگزین کنید، گزاره ای که گفتم صادقه. اون گزاره چی بود؟ دوباره میگم:
میزان در اشتباه بودن ما درباره چیزها، قبل و بعد از گرفتن اطلاعات درباره اونها متفاوته اما هرگز صفر نیست. حالا اطلاعات درست میتونه میزان در اشتباه بودن ما رو پایین بیاره و اطلاعات نادرست میزان در اشتباه بودن ما رو بالا ببره.
ولی حالا که گفتیم اعتماد 100 درصد به داشته ها، دانسته ها و باورهامون درست نیست، پس تکلیفمون با اونایی که بهمون میگن: به خودت اعتقاد داشته باش. تو بهترینی، تو میتونی، تو خوشتیپ ترینی و از این حرفها چیه؟ پولی که میدیم و میریم میشینیم توی این سمینارهای خودشناسی و از این جور برنامه ها چی میشه؟
در اواسط دهه ۱۹۹۰ میلادی، Roy Baumeister روانشناس آمریکایی و همکارانش یک سری آزمایشاتی بر روی مفهوم شرّ انجام دادند. باور عمومی در اون زمان این بود که آدمهایی که جنایتهای هولناکی مثل قتلهای سریالی انجام دادن، یا از خودشون بخاطر کاری که کردن متنفرند و حرمت نفس پایینی دارن و یا دلیل اینکه افراد دست به این نوع جنایتها می زنند همین امره که اونها عقده خودکم بینی دارند. اما نتیجه آزمایشات این دانشمندان کاملا عکس این باور رو ثابت کرد. در واقع اونها نشون دادن که آدمهایی که جنایتهای خیلی بد انجام میدن از کارشون راضی هستن و بعد از انجام این جنایتها اتفاقا از خودشون بیشتر خوششون میاد. اما چطور چنین چیزی ممکنه؟ پاسخ اینه که وقتی کسی به چیزی ۱۰۰ درصد باور داشته باشه دیگه دلیلی برای فکر کردن در مورد اون نمیبینه و هر کاری در راستای اون باور رو مجاز میدونه. یک اصطلاحی در انگلیسی وجود داره به اسم self righteouness که فارسیش میشه خودصالح پنداری. آدمی که درگیر این باوره که آنچه باور داره قطعا درسته میشه آدم خودصالح پندار.
نتایج آزمایشهای Baumeister اینطور برداشت میکرد که مثلا مردی که تجاوز های زیادی به زنان انجام داده، باورش این بوده که زنها پست هستند و اون حق داره از اونها بهره وری کنه یا یک نژادپرست نئونازی باورداره که نژاد آریایی از سایر نژادها بالاتره و به همین خاطر اون حق داره به آدمهای سایر نژادها بی احترامی کنه و به اونها آسیب بزنه.
در واقع نتایج آزمایشهای Baumeister همراستای آزمایشهای Stanley Milgram بود که سالها قبل از اون و در دهه ۶۰ میلادی انجام شده بود. این سری آزمایش ها که نتایجشون با عنوان Obedience to authority یا به فارسی: اطاعت از قدرت منتشر شد، از مشهورترین و پر سر و صدا ترین تحقیقات روانشناسی در تاریخ این علم محسوب میشن. جریان چی بود؟
آقای میلگرام و همکارانش در دانشگاه Yale یه اطلاعیه منتشر کردن و در اون از مردان بین 20 تا 50 سال که به طبقه های متنوع اجتماعی و حرفه های متفاوتی تعلق داشتند خواستن که برای پیشبرد یک تحقیق ساختگی درباره یادگیری و آموزش داوطلب بشن. کاری که باید میکردن چی بود؟ اینکه به داوطلبهای دیگری که در اتاق دیگری بودند و ظاهرا مشغول یادگیری چیزی بودند در صورتی که پاسخهای نادرست به آزمونها بدن، شوک الکتریکی وارد کنند. البته شوک الکتریکی هم ساختگی بود و از داوطلبهای دیگه خواسته شده بود ادای ذجر کشیدن در بیارن. چی شد؟ دو گروه آدم داریم که یک گروه در یک اتاق مشغول یادگیری یک مطلب هستن و درصورتی که خوب یاد نگیرن باید توسط گروه دوم تنبیه بشن و این تنبیه از طریق وارد کردن شوک برقیه. یه چیزی توی مایه های شرایطی که متولدین دهه 60 و قبل از اون در سیستم آموزشی ایران تجربه کردیم و اگر خوب درس نمی خوندیم معلمها و مسئولین مدرسه کتکمون میزدن و یا تنبیه های دیگه. با این تفاوت که ما واقعیشو تجربه کردیم ولی در آزمایش میلگرام، شوک برقی واقعی نبود البته اونهایی که شوک رو به دیگران وارد می کردن نمیدونستن. این گروه تنبیه کننده، بدون اینکه به خودشون اجازه بدن درباره ماهیت آزمایش از خودشون سوال کنن، گروه تنبیه شونده رو تنبیه می کردن و در برخی موارد از محدوده درخواست شده هم درجه تنبیه رو بالا می بردن. روی دستگاه شوک هم درجه بندی بود و میزان شوک تا حدی میتونست بالا بره که مرگبار باشه. خوب فکر می کنید آدمها وارد منطقه مرگبار نمیشدن دیگه؟ یعنی آدم به خودش اجازه نمیده برای یک خطا در یک آزمایش طرف مقابل رو بکشه، درسته؟ باید بگم که نه، درست نیست و میزان شوک به دفعات تا آخرین حد کشنده بالا برده می شد و تنبیه کننده ها از کارشون راضی هم بودن.
میلگرام در این آزمایشات نشون داد که اگر از اشخاصی بخوایم آدمهای دیگری رو بخاطر خطاهاشون مجازات کنن، اونها معمولا این کار رو بدون توضیح می پذیرند و معمولا شدت مجازاتی که انجام میدن بیشتر از چیزیه که ازشون خواسته شده. صرفا به این خاطر که این حق به اونها داده شده که دیگران رو مجازات کنن. این خیلی نکته دردناکیه ها. اینکه من و شما اگر بپذیریم که کاری غیر اخلاقی برای هدفی از پیش تعیین شده باید انجام بشه، انجامش میدیم. یعنی هدف وسیله رو توجیه می کنه.
اگر من باور داشته باشم که تنبیه بدنی نتیجه مثبت داره، بر اساس این باور انجامش میدم هرچند که این کار غیر اخلاقی و نادرسته. اگر من باور داشته باشم که اگر به خودم مواد منفجره ببندم و عده ای انسان رو بکشم به بهشت میرم، این کار رو انجام میدم. اگر من باور داشته باشم که حق دارم به آدمهای دیگه زور بگم، انجامش میدم. اگر من باور داشته باشم. اگر باور داشته باشم. باور داشته باشم. باور.
باورهای ما از یه جایی به بعد به هویت ما تبدیل میشن. هویتی که از یه جایی به بعد برای ما حکم بودن و نبودن داره و بدون اون به پوچی میرسیم. هویتی که هر چیزی در راستای اون باشه برای ما معنی پیدا می کنه و هر چیزی بر علیهش باشه برامون غیر قابل قبوله. این هویت الزاما هم نباید چیز پیچیده و بزرگی باشه. مثلا، اگر من به فوتبال علاقه دارم و تیم مورد علاقه من رنگ لباسش آبیه و رقیب دیرینه اون هم قرمز می پوشه، استفاده از رنگ قرمز برای من خیلی سخته و در عوض رنگ آبی رو با علاقه زیادی وارد زندگیم می کنم. ماشین آبی میخرم، لباس آبی می پوشم، کسایی که قرمز می پوشن رو مسخره می کنم و بهشون میگم لونگی و شاید شاید شاید در حالتهای شدید عاطفی و مثلا وقتی تیم من از تیم رقیب شکست خورده باشه و یا تیم من از تیم رقیب برده باشه، به طرفدارای تیم رقیب ناسزا بگم و حتی به اونها آسیب بزنم. همه اینها رو هم بدون اینکه از خودم دربارشون سوال بپرسم انجام میدم. وقتی هویت من طرفداری از تیم آبی پوش باشه، از چیزهایی که هویتم رو تهدید می کنه اجتناب می کنم و یا در مقابلشون می ایستم.
قانون اجتناب مانسون که انگلیسیش میشه Manson’s Law of Avoidance رو مارک منسون اولین بار به عنوان یک شوخی مطرح کرد ولی بعدا به تفصیل در نوشته هاش به اون اشاره کرده. چیه حالا این قانون؟
هرچه چیزی بیشتر هویت ما رو تهدید کنه، بیشتر ازش اجتناب می کنیم.
گفتیم سیستمهای اعتقادی، برای ما به مرور زمان به هویتمون تبدیل میشن و ما میتونیم بواسطه این هویت، شرایطی برای خودمون بوجود بیاریم که باهاش راحتیم. حالا اگر شرایط جدیدی بوجود بیاد که هویت فعلی ما رو تغییر بده، چون راحتیمون رو تهدید میکنه، حتی اگر بوضوح زندگی ما رو بهتر می کنه، ما رو می ترسونه. چرا؟ چون تهدیدی برای آنچه در ذهن خودمون از خودمون ساختیم به حساب میاد. شما هم حتما کسی رو در اطرافیانتون می شناسید که سالهاست تصمیم داره دست به یک کار بزرگ بزنه مثلا یک استارتاپ راه بندازه که ممکنه میلیاردرش کنه ولی هرگز در واقعیت این کار رو نکرده چون شک داشته که شغل فعلیش که مثلا مسئول بایگانی فلان اداره دولتیه و یک آب باریکه ای داره که زندگیش باهاش میچرخه رو ترک کنه. اون آب باریکه و شغل روتینی که داره براش هویتی ایجاد کرده که تغییر در اون هویت برای اون فرد غیر ممکن به نظر میاد. یا مثلا شما ممکنه یک دوستی دارید که از سالها قبل باهاش دوست بودید. این دوست شما بارها و بارها از راههای مختلف به شما ضربه زده ولی شما حاضر نیستید یک بار برای همیشه بهش زنگ بزنید و با دلایل محکم و کافی بهش بگید که دیگه قادر به ادامه دوستی باهاش نیستید. چرا؟ چون اون دوست و رابطه ای که باهاش دارید بخشی از هویت شما شده.
بر این اساس، جا داره بپرسم اصلا شناخت خود و کشف خود (که توی این سمینارهای جدید خودشناسی خیلی بهش تاکید دارن) آیا چیز خوبیه؟ آیا خوبه که ما بپذیریم چیزی که هستیم درست و خوبه؟
به نظر مارک منسون، نه چیزخوبی نیست. چرا؟ چون وقتی خودت رو شناختی و قبول کردی چی هستی، دیگه تلاشی برای تغییر نمی کنی و رشدت متوقف میشه. بله بله درسته که اولین گام در راستای بهتر شدن شناخت خوده ولی اگر این خودشناسی منجر به این بشه که آنچه هستیم رو قبول کنیم و باور داشته باشیم که درسته، و به موجب اون دیگه تلاشی بر بهتر شدن نکنیم، چیز جالبی ازش در نمیاد. مثلا حتما شما هم بچه های حدود یک ساله ای رو دیدید که دارن یاد میگیرن راه برن. بچه بارها و بارها زمین میخوره و شاید حتی آسیب هم ببینه ولی هرگز توی ذهن کودکانه خودش با خودش فکر نمیکنه که شاید تقدیرش اینه که نباید راه بره و یا هرگز اینکه بقیه عمر رو چهاردست و پا راه بره رو به عنوان آنچه هست قبول نمیکنه.
در آمریکا چند سالی میشه که یک فرهنگی داره رواج پیدا می کنه به عنوان چاق زیبا که در اون به آدمهایی که اضافه وزن دارن قبولانده میشه که اونها همینی که هستند زیباست. حالا اگر من دویست کیلو باشم و در خطر شدید حمله قلبی و سایر خطرات مرتبط با چاقی، بر اساس این فرهنگ، هویت خودم به عنوان چاق رو قبول می کنم و باور پیدا می کنم که زیبایی من با چاق بودنم همراهه. پس دیگه به دنبال کم کردن وزنم و در نتیجه سلامتی و طول عمر بیشتر بر نمیام. نظر شما درباره چنین باوری چیه؟
واژه دگم یا جزم اندیش در فرهنگ معین به معنای « فردی که بر عقیده خود متعصب است و بر روی آن پافشاری می کند » تعریف شده. وقتی کسی اسیر جزم اندیشی یا همان Dogmatism باشه، عقیده یا عقایدی داره که بر درست بودن اونها یقین داره. وقتی از جزم اندیشی و دگماتیزم حرف می زنیم، معمولا توجه ما به سمت عقاید مذهبی و مسائل ماوراءالطبیعه میره که خوب اشکالی هم نداره اما اینجا من توجهم به چیزهای بسیار ساده تره. به این دو مثال توجه کنید:
مثال اول: آقا سعید
بابام همیشه میگفت بچه تا تو سری نخوره درست بار نمیاد. نور به قبرش بباره. کتکهای اون باعث شد که من اینی بشم توی زندگی که الان هستم. حالا شما هر چی هم میخوای بگو که بچه رو نباید زد.
مثال دوم: رعنا خانم.
مردی که غیرت نداره که مرد نیست. اگر شوهر من نمیذاره من برم سر کار، حق داره. خرج خونه با اونه، دلش میخواد زنش توی خونه باشه. ولی حالا اگه اینو به داداش بی غیرتم بگی، برات دلیل میاره که مرد حق نداره زنشو محدود کنه و حضور زن در جامعه و کار کردن بهش امید به زندگی و استقلال میده و از این جور ژستهای روشنفکری.....
در هر دوی این مثالها، گوینده دچار جزم اندیشی دررابطه با شخص یا اشخاص دیگریه که بر اساس اون، رفتار نادرست خودش یا شخص دیگری رو توجیه کنه. اما اگر هریک از اونها می دونستن که نه خودشون، نه کسی که بهش ارجاع میدن و نه حتی کسی که در مقابلشون صحبت می کنه هیچ کدوم 100 درصد بر حق نیستند و هر کدوم بر اساس تجربه و نگرششون به زندگی میزان متفاوتی از نادانی درباره موضوع مورد بحث دارند، براشون ممکن می شد که به قضایا جور دیگری نگاه کنن.
بودایی ها ایده ای رو مطرح می کنند که در اون، تعریف شخص از خود، در واقع یک ساختار ذهنیه و بر این اساس، چیزی به نام خود در دنیای واقعی وجود نداره و تنها ساخته و پرداخته ذهن ماست. بر همین اساس هم بودایی ها اعتقاد دارند که باید چیزهایی که من و شما بر اساس اونها خودمون رو تعریف میکنیم رها کنیم و تنها در این صورته که به آرامش میرسیم.
پس اگر قراره پیشرفت کنیم، وقتی صدایی توی ذهنمون میگه: تو بهترینی و یا وقتی یکی از این اینفلوئنسرهای اینستاگرام توی استوریش زل می زنه به دوربین و توی چشممون بهمون میگه تو اسپشیالی، باید در پاسخ بهش بگیم خفه شو. در واقع من و شما تنها در صورتی میتونیم رشد کنیم که اتفاقا باور داشته باشیم که اسپشیال و منحصر به فرد نیستیم و هرآنچه ما رو در شرایط فعلیمون نگه میداره رها کنیم. یعنی اون باوری که از خود داریم رو ولش کنیم. یا طبق چیزی که مارک منسون در کتابش گفته: خود رو بکشیم. البته که خودکشی به مفهوم کلمه منظورمون نیست.
کسی که باورهایی که بر اساس اونها خودش رو تعریف میکنه رها میکنه و نه تنها بر درست بودن اونها اصرار نداره بلکه در صدد بهتر شدن از طریق جستجوی روشهای جدید، باورهای درست تر (یا بهتره بگیم کمتر اشتباه) بر میاد، میشه آزاداندیش یا روشنفکر. آزاداندیشی بر پایه تفکر پرسشگر و نقاد استوار شده و اساس اون بر تحقیق و بررسیه. وقتی شما آزاداندیش باشی، در شرایط مختلف ممکنه از خودت بپرسی اگر اشتباه کنم چی؟ و همچنین اگر اشتباه کرده باشم چه معنایی داره؟ و آیا قبول اشتباه برای من و اطرافیانم شرایطی بهتر از الان فراهم میکنه یا بدتر.
وقتی من به چیزی باور دارم و بر اساس اون باور دارم تصمیمی در ارتباط با خودم یا دیگران می گیرم، باید بتونم در همون لحظه از خودم بپرسم که: اگر اشتباه کنم چی؟ و بعد، اگر پاسخم اینه که شاید دارم اشتباه می کنم، از خودم بپرسم: اگر اشتباه کرده باشم چه معنایی داره؟ اون معنا، اون پاسخی که به این سوال میدم، اون نقد کردن خودم در بزنگاه مهم، میشه آزاداندیشی. آزاداندیشی یعنی من از خودم بپرسم هویتی که من برای خودم در طرفداری از تیم آبی پوش درست کردم تا چه اندازه درسته؟ و این درست بودن آیا به من اجازه این رو میده که به طرفداران تیم رقیب توهین کنم؟ آزاد اندیشی یعنی اگر از من خواسته شده مخالفین یک طرز فکر رو که بخشی از هویت منه بکشم، از خودم بپرسم اگر اشتباه کرده باشم و این هویتی که برای خودم انتخاب کردم نادرست باشه چی؟ آزاد اندیشی یعنی اگر فرزند من نگرشی به زندگی داره که با باورهای من و هویت من در تناقضه، قبل از محکوم کردنش از خودم بپرسم اگر من اشتباه کرده باشم، آیا قبول اشتباهم شرایط بهتری برای من و اطرافیانم فراهم می کنه؟ آزاداندیشی یعنی اگر طبق قانون به من حقی داده شده و باور به این حق بخشی از هویت منه، اگر این قانون اشتباه باشه چی؟ آیا باید از حقم استفاده کنم؟
اگر همه ما اینطوری به باورها، اندیشه ها و نگرشمون به مسائل مختلف زندگی نگاه کنیم، هم قادر خواهیم بود به رشد خودمون کمک کنیم و هم کسانی که دوستشون داریم. در نهایت هم کل جامعه از چنین نگرشی سود می بره. دنیایی رو تصور کنید که همه با آغوش باز پذایرای شواهد و معلومات تازه هستند و در صورتی که این معلومات تازه با باورهای قدیمیشون منافات داشت، بر علیه این معلومات، کسی که مطرحشون می کنه و مرجعی که اون معلومات رو ارائه کرده قد علم نمی کنند. از قسمتهای قبلی یادمون هست که آدمها می تونن با هم دوست باشن ولی باورها یا نظرات متفاوتی در مورد چیزی داشته باشن. همچنین یادمون هست که باورهای ما وسیله هایی برای رساندن ما به هدفهامون هستند. وسیله هایی که میتونیم در میانه راه، ازشون پیاده بشیم و سوار وسیله های بهتری بشیم تا بهتر و سریعتر به هدفهامون برسیم.
امیدوارم همه ما مردهای ایرانی، در باورهامون تجدید نظر کنیم و از این راه، رشد کنیم. امیدوارم.