آقای رضایی عاشق رمان و داستان بود. زیاد کتاب میخواند. هر روز صبح کلی با ستاره درباره داستانهایی که خوانده حرف میزد، اما چون در روایت آن داستانها هیچ تبحری نداشت، هر کتابی که تمام میکرد به ستاره قرض میداد تا او هم بخواند. ستاره با اینکه قصه و داستان زیاد دوست داشت، اما با خواندن چند صفحه اول کتاب، معمولاً خوابش میگرفت. کلکسیونی از کتابهای نصفه نیمه داشت که هر چند وقت یکبار با شرمندگی به آقای رضایی پس میداد. در عوض فیلم زیاد میدید. شبی یک فیلم. و البته گاهی یک نصفه فیلم چون از خستگی خوابش میبرد. صبحها هنوز در همان حالوهوای فیلم بود. از اولین لقمه صبحانه تا آخر مشغول تعریف کردن فیلم شب قبل بود. و از آنجا که معمولاً نمیتوانست در آن زمان کوتاه، همه فیلم را تعریف کند، بقیهاش میماند برای وعدهِ سیگارِ قبل از ظهرِ آقای رضایی. قرارشان ساعت 11 صبح در اتاق بایگانی بود.
ستاره عاشق اتاق بایگانی بود. سالنی تاریک و بینور پر از محفظههای فلزی. که تنها با عبور از یک در شیشهای از آنهمه شلوغی و سروصدا و ارباب رجوع خلاص میشد. اتاقی تودر تو که پر از سوراخ سمبه برای قایم شدن بود. پشت قفسهها یک پنجره کوچک بود که آنها همیشه آنجا قرار میگذاشتند. آقای رضایی لب پنجره سیگار میکشید و ستاره با آب و تاب باقی داستانش را تعریف میکرد. ستاره برخلافِ آقای رضایی راویِ قوی ای بود که گاهی روایتش از خود فیلم هم جذابیتر بود. اما تقریباً هر بار مجبور بود آخر فیلم را با عجله تعریف کند. گاهی هم تعریف فیلم را نصفه باقی میگذاشت چون با زنگ خوردن موبایلش می فهمید باید گردد پشت میزش و جواب ارباب رجوع را بدهد.
Podden och tillhörande omslagsbild på den här sidan tillhör samaneh jamshidi. Innehållet i podden är skapat av samaneh jamshidi och inte av, eller tillsammans med, Poddtoppen.